Monday, July 17, 2017


چگونه ممکن است که ساعت‌های پی‌ در پی‌
بدون لحظه ای‌‌ مکث
بدون هیچ تامّلی
بی‌ هدف، بی‌ مرز، بی‌ تکرار طی‌ شوند؟
 
مسیر با تو بودن نا‌ معلوم است
هر حس من در تو تعریف میشود
در تو که بی‌ شک هم قدم تگرگی
 
با هر تپش قلبم تو را زمزمه خواهم کرد
ای نا‌ پیدای مجنون
بستر تو زیباترین نا‌ مفهوم دنیای من است
گرم، بی‌ دغدغه، بی‌ همتا
 
صدایت ابریشمی
نگاهت ساحره‌ای خاموش
پر تلاطم، بی‌ حجم
بی‌ هیچ اراده‌ای دست‌هایت را رها می‌کنم
شاید راهی‌ باشد به دریچهٔ خیال
 
باقی‌ ماندهٔ وجودم از آن‌ تو باد
من بی‌ تو تازیانه‌ها خواهم خورد
ای بی‌ نشانه بی‌ همتا
ای نفس‌هایت تکرار بی‌ قراری‌های هر روزه
سکوتت‌ مرگ بار، بی‌ انتها
شک‌هایت همیشگی‌، یکسان
 
رهایم کن
من هستی‌ ات را به درد خواهم آورد
فریاد بی‌ کسی‌ ات مرا به زانو می‌کشاند
چشم‌هایت بی‌ صبرانه مرا می‌خوانند
دل بکن از این حس سمّی

تنها راه نجات تو خفگی این بغض بی‌ شرم است
خودت را به دست نیلگون رویا بسپار
که همواره می‌کوشد تا به خواب روی
بلکه هوای زیستن از سرت بگذرد
و من در خیال رفتن تو
بدون هیچ تحرکی
و در تاریکی‌ محض آرام می‌گریم

Thursday, October 10, 2013


نگاهم را می‌دزدم
از تو
چشم‌هایم توان جاذبه‌ی جادویی‌ا‌ت را ندارند
شک‌های بی‌ شمار در من حل شده‌اند
این روزها در حسّ ماندنت غوطه‌ور شده‌ام

با بی‌ پروایی تام تو را می‌خوانم
لحظه به لحظه ا‌ت را
من با تو بودن را کوچ کرده‌ام

غرق در مرده آب‌های هراسان
بی‌ هدف، بی‌ شرم
بیزار از خیال‌های دوزخی
و در پوچی محض فرود آمدم

Monday, July 11, 2011


میدانمت
میدانمت چرا که تو را دهها
بار خواندهام
صدها بار به خاطر سپرده ام
هزاران بار تکرار کرده ام
و بارها و بارها به دست فراموشی دادهام

لیک این بار میخواهم برای واپسین بار بخوانمت
به خاطر بسپارمت
تکرارت کنم
و به یاد آورم تو را
که میبینمت در دور دستها
و میاندیشم به روز هایی که نزدیک بودی

و میدانستم که این صبح فرا خواهد رسید
از سحرگاهانش آشنا بود
که صبح دمی بیانتها در راه است
و من یک جای این صبح تو را رها کردم
در خیسی جادّه
حتّی چشمهایم را قربانی راهت نکردم


در نامهربانی تام
شعر بدرقه ات را سرودم
بیتردید آنکه روزی بازگشتت را
تمنّا خواهم کرد


Thursday, October 21, 2010


بتاز ای یکّه تاز کوچههای غریب
ای تک سوار روزهای تاریک
بتاز به سوی معشوقهٔ سکوت
و چه گوارا بود شوکران بیکسی

دست من تشنهٔ فانوس گمراهیست
تشنهٔ رفتن تو
بازگشت تو مرگ نور خواهد بود
رنگین کمان را از من ربودند
تماشاگران روزهای سیاه و سپید


زمان مرا در خود حل خواهد کرد
و کلبهٔ چوبی از هم گسستهٔ من
تازیانهها خواهد خورد

لحظهها را نمی‌‌شمارم
ستارهای نمی‌‌پرورانم در
دالان خیال

من با خاک هم مسیر شدهام
سردی نگاهم را با پیکر سوزانش پیوند دادم
نمیخواهم رفیق نیمه راه باشم
مسیر او مسیر گمراهیست
و من تشنهٔ فانوس گمراهی

Sunday, April 25, 2010


صبح را مینگرم
و میآورم به یاد شب پیشین را
آغوش بیهمتایت را
و چه بیتکرار بود نگاه واپسین تو

این است تقدیر من
تماشای سحر در بستر تو بود
آخرین خیال من

کجای این صبح بیهنگام تو را گم کردم؟
و در کدام مسیر تو را رها؟

اشک زمزمهای ست در گوش تنهائی
میزند به آرزوی محالم چنگ
درد نبودنت گاه گاهی

و تو را میدانم که باز خواهیگشت
گر چه آغشته به رقص رنگی
و محکوم به بیرنگی
...