چگونه ممکن است که ساعتهای پی در پی
بدون لحظه ای مکث
بدون هیچ تامّلی
بی هدف، بی مرز، بی تکرار طی شوند؟
مسیر با تو بودن نا معلوم است
هر حس من در تو تعریف میشود
در تو که بی شک هم قدم تگرگی
با هر تپش قلبم تو را زمزمه خواهم کرد
ای نا پیدای مجنون
بستر تو زیباترین نا مفهوم دنیای من است
گرم، بی دغدغه، بی همتا
صدایت ابریشمی
نگاهت ساحرهای خاموش
پر تلاطم، بی حجم
بی هیچ ارادهای دستهایت را رها میکنم
شاید راهی باشد به دریچهٔ خیال
باقی ماندهٔ وجودم از آن تو باد
من بی تو تازیانهها خواهم خورد
ای بی نشانه بی همتا
ای نفسهایت تکرار بی قراریهای هر روزه
سکوتت مرگ بار، بی انتها
شکهایت همیشگی، یکسان
رهایم کن
من هستی ات را به درد خواهم آورد
فریاد بی کسی ات مرا به زانو میکشاند
چشمهایت بی صبرانه مرا میخوانند
دل بکن از این حس سمّی
تنها راه نجات تو خفگی این بغض بی شرم است
خودت را به دست نیلگون رویا بسپار
که همواره میکوشد تا به خواب روی
بلکه هوای زیستن از سرت بگذرد
و من در خیال رفتن تو
بدون هیچ تحرکی
و در تاریکی محض آرام میگریم